خوش آن شبها که آن جان جهان مهمان من بودی


جراحتها که او کردی لبش درمان من بودی

گدایی می کنم ار وقت خوش را از در دلها


گه آن گنج روان در خانه ویران من بودی

نمی گردد فراموش از دلم پای نگارینش


که جایی گه گهی بر دیده گریان من بودی

به بخت من که آن شب گرد خودکامم به یاد آمد


وگرنه تا چها بار از غمش بر جان من بودی

من محروم را چندین نم از چشمی نبودی هم


اگر زان کوی مشتی خاک در دامان من بودی

هزاران داغ غم جان را شود زین حیرتم در دل


که کاش آن داغ اسپش بر دل بریان من بودی

نسیما، گر به ره آید مرا، وه کز کجا جستی؟


که این بو از تو می آید، بر آن مهمان من بودی

مرا گویند بر جادار دل کایام عیش است این


گذشت آن کین دل دیواز در فرمان من بودی

ملامت می کند نادان، سخن برنآمدی از وی


اگر یک روزه بر جانش غم جانان من بودی

دل رفته نیاید باز، ره تا کی توان رفتن؟


رها کن، خسروا، باز آمدی گر ز آن من بودی